رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حالوهوای خودشه.
پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!
سریع سرشو انداخت پایین و گفت: "نه، هیچی".
گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز میکنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود.
دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه راهشو کج کرد و رفت.
هی تو دلم گفتم بذار صداش کنم، برم دنبالش، حداقل خودم بگم خداحافظ!
گفتم بیخیال. خودش بایستی دستمو میگرفت برا خداخافظی، خودش باس خداحافظی میکرد باهام.
تا حرفام با خودم تموم شد دیدم رسیده ته پارک.
بارون نم زد، پاشدم.
پخش آهنگ رو زدم و شروع کردم به راه رفتن.
یادم نیست چه آهنگی.
اصلا گوش نمیدادم.
هی تو دلم میگفتم: " ببینش انگار نه انگار که تورو دیده، انگار ندیدت، انگار نبودی، انگار غریبه بودی! تورو محرم اسرارش نمیدونه! یعنی دردودلاشو میبره پیش کی؟"
وقتی غصه داشتم هر کاری برا شاد بودنم انجام میداد، خودش جای من غصه میخورد، سعی میکردم دیگه جلوش از درد نگم اما هر بار تا دلم میگرفت به اولین پناهی که فکر میکنی اون بود.
یاد روزای بارونی افتادم که دوتایی زیر بارون خیس میشدیم و حظ میبردیم.
روزایی که با هم میخندیدیم، با هم گریه میکردیم و بعدش میگفتیم گوربابای غصه، دوباره قهقهه میزدیم.
روزایی که تا میدیدیم دو نفر باهم زیر یه چترن بهشون میخندیدیمُ میگفتیم: "بارون برا خیس شدنه، بی منت میاد که بشوره گرد و خاکای وجود آدمارو. نباید زیر چتر رفت، هیچ چتری.
دلم لک زده بود برای اون لحظههایی که از موهامون شُرشُر بارون میچکید رو صورتمون.من موهاشو کنار میزدم از رو پیشونی اون موهای منو از جلو چشام.
باید یه نگاه به نیمکت بندازم شاید بارونُ دیده اومده جای همیشگیمون منتظر نشسته.
غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گل تا هفتهی دیگر نباشد♧
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی♧
مِی بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب سال دگر که دارد امید نوبهاری♧
♧
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی♧
♧
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا مِی خوریم حالی♧
هر که را با دلستانی عیش میافتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری♡
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی♡
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست◇
ز گفت و گوی عوام احتراز میکردم
کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت نه عاشقی که حذر میکنی ز رسوایی◇
غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا♤
مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم♤
برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
میتوان در هر قالبی که هستی بمانی
و
بذر بپاشی.
میتوانی معلم باشی
و بذر دانش بکاری.
پزشک باشی و سلامتی بنشانی.
مادر باشی و محبت بهبار بیاوری.
پاکبان باشی و پاکی به ثمرت باشد.
و.
میتوانی در قالب عاشق
بذر عشق در دل بکاری.
به سان دانش که برای فراگیر شدن به معلم نیاز دارد.
مانند سلامتی که دست به دامنطبیب و طبابت است
و مثل محبت که برای نمودعالیش "مادر" است
و همانابرای ایجاد و دوام پاکی و بیآلایشی وجود پاکبان ضروری است
تا آخر عمر
بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا
تاب بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری
و برای رشد.
عاشق؛
در قبال دلی که شیفتهاش کرده مسئول است.
تا ابد.
پن:
حالیا ثمره عاشقی
از منظر هر صاحبدلی تفاوت دارد
برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
میتوان در هر قالبی که هستی بمانی
و
بذر بپاشی.
میتوانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی.
پزشک باشی و سلامتی بنشانی.
مادر باشی و محبت بهبار بیاوری.
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد.
و.
میتوانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری.
حالیا
به سان دانش که برای فراگیرشدن به نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بیآلایشی وجود پاکبان حتمی است
بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا
تاب بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری
برای رشد.
عاشق؛
در قبال دلی که شیفتهاش کرده مسئول است.
پن:
حال ثمره عاشقی
از منظر هر صاحبدلی تفاوت دارد
بعضی از خاطرهها
شکل فایلهای ویروسیان
دیدی هی حذفشون میکنی
اما
باز برمیگردن.
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون.
انگاری جا خوش کردن تو حافظه.
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطرهها باشیا.نه.
تو در جریان اینا شناوری.
میبرنت؛ هرجا که بخوان.
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت میکنن
که وقتی به خودت میآی؛ میگی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری میمونن
که اصلا نمیدونی چجوری سوار شدی
مقصدش کجاست.
فقط میری
میری
میری
میبرتت
میبرتت.
رفتنت لحظهها رو دود میکنه.
تنهایی.
تنهایِ تنهایِ تنها
خیره شدی به ناکجا
به یه نقطهای که اصلا حتی نمیبینیش
زمان تورو در خودش حل میکنه.
قطار سمت گذشته میره.
مجبوری باهاش بری
نمیتونی خودتو پرت کنی بیرون.
ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت میکنه
اون جا خودتم گم میکنی.
هی دنبال خودتی.
دنبال خودتی
دنبال خودتی.
پیدا نمیکنی خودتو.
با سوت قطار که داره میره
یک آن به خودت میای.
میبینی داری مهرههای دستبندتو نخ میکنی.
●●●
پینوشت:
خاطرهها گرچه آرام به نظر میآیند
در خاطر آنچنان سوت میکشند
که گویی
قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کردهاند
گوشهایت میمانند
و
زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری
بیرون میآید.
خاطرهای نباید ساخت که بگندد؛
و اگر شیرینی خاطرهای رفت
این تقصیر خاطرهسازان است.
خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده میشود
نه به خودیِ خود
با وجود مایی که
حالا
"من" و "تو" شده است.
فروغامان
پینوشت:
آشناییها دست آدم نیست، قبل هر آشنایی کلی اتفاقای دیگه رخ داده.
که ما در وقوعشون اصلا دخالتی نداشتیم.
کلا حواسمون باشه به چی میبالیم؛
مهم گزینشهای خودمونه نه اونچه که بر ما تحمیل شده و هیچ راه دررویی هم براش وجود نداره.
بعضی از خاطرهها
شکل فایلهای ویروسیان
دیدی هی حذفشون میکنی
اما
باز برمیگردن.
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون.
انگاری جا خوش کردن تو حافظه.
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطرهها باشیا.نه.
تو در جریان اینا شناوری.
میبرنت؛ هرجا که بخوان.
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت میکنن
که وقتی به خودت میآی؛ میگی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری میمونن
که اصلا نمیدونی چجوری سوار شدی
مقصدش کجاست.
فقط میری
میری
میری
میبرنت
میبرنت.
رفتنت لحظهها رو دود میکنه.
تنهایی.
تنهایِ تنهایِ تنها
خیره شدی به ناکجا
به یه نقطهای که اصلا حتی نمیبینیش
زمان تورو در خودش حل میکنه.
قطار سمت گذشته میره.
مجبوری باهاش بری
نمیتونی خودتو پرت کنی بیرون.
ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت میکنه
اون جا خودتم گم میکنی.
هی دنبال خودتی.
دنبال خودتی
دنبال خودتی.
پیدا نمیکنی خودتو.
با سوت قطار
یک آن به خودت میای.
میبینی داری مهرههای دستبندتو نخ میکنی.
●●●
پینوشت:
خاطرهها گرچه آرام به نظر میآیند
در خاطر آنچنان سوت میکشند
که گویی
قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کردهاند
گوشهایت میمانند
و
زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری
بیرون میآید.
خاطرهای نباید ساخت که بگندد؛
و اگر شیرینی خاطرهای رفت
این تقصیر خاطرهسازان است.
خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده میشود
نه به خودیِ خود
با وجود مایی که
حالا
"من" و "تو" شده است.
فروغامان
برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
میتوان در هر قالبی که هستی بمانی
و
بذر بپاشی.
میتوانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی.
پزشک باشی و سلامتی بنشانی.
مادر باشی و محبت بهبار بیاوری.
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد.
و.
میتوانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری.
حالیا
به سان دانش که برای فراگیرشدن نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بیآلایشی وجود پاکبان حتمی است
بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا
تاب بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری
برای رشد.
عاشق؛
در قبال دلی که شیفتهاش کرده مسئول است.
●●●
پن:
حال ثمره عاشقی
از منظر هر صاحبدلی تفاوت دارد
فروغامان
غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گل تا هفتهی دیگر نباشد♧
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی♧
مِی بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب سال دگر که دارد امید نوبهاری♧
♧
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی♧
♧
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا مِی خوریم حالی♧
هر که را با دلستانی عیش میافتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری♡
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی♡
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست◇
ز گفت و گوی عوام احتراز میکردم
کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت نه عاشقی که حذر میکنی ز رسوایی◇
غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا♤
مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم♤
پینوشت:
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،
توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.
انسان دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را تنها از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!
ـ دالانِ تنگی را که درنوشتهام به وداع فراپُشت مینگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.) احمد شاملو
پینوشت:
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،
توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.
انسان دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را تنها از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!
ـ دالانِ تنگی را که درنوشتهام به وداع فراپُشت مینگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.) احمد شاملو
شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغههای کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمیخواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است.
دلتنگی برایِ.
برای اتاق چهارنفرمون و همسادههامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه.
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتیمون که سوژهمون بود.
برای کلاسا، نیمکتها
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادیهامون.
بیمهابا بودنامون.
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی.
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر میزدیم.
حس میکنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره.
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو میخواد، زهرایی که از از خوابش برای آروم کردن بقیه میگذشت.
دلم برای مهربونیهای عظیمه یک ذره شده.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو.
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده.
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرسهای تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگیهای دیگه هستُ و هی عقل انکارشون میکنه.
دلم برای خودم تو اون زمانها تنگ شده، سالهای ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سالهای فوقالعادهای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم .
و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس.
پینوشت:
احوال پریشانتر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است.
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشناییها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری.
تسکین تسکین تسکین. با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسانها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم
برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!
اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بیسرومان منظم لطمهای وارد نشود
شاید شاید شاید.
در نهایت
بنبستی را آباد کند!
و زمان ناخواسته ما را خواهد برد
فروغامان
پسا پینوشت:
مجال
بیرحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده میکند.
احمد شاملو
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود.
پینوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راههایی برمیخوریم
که
چندراهیهایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد.
اما
کدام سو؟
در کدامین جهت به پرواز درآمدهایم؟
والعصر( و سوگند به زمان).
فروغامان
.
دغدغه آدمها متفاوت است
وقتی نزدیک بیایی و بپرسی
تو کیستی و کجای جهانی.
.
ابتدا باید از متن فاصله گرفته و آنچه را حاشیه به حساب میآورم ؛ برایت تعریف کنم؛
یعنی بگویم من چه کسی نیستم؛ "من هیچ شباهتی به پرنسسهای دیزنیلند ندارم
.
عاشق رنگ و آهن و زرق و برق تصنعی نیستم"
نمیخواهم سردیسی از خود در میادین شهر به یادگار بگذارم و نیز خودم را تافتهای جدا بافته نمیدانم؛
زیرا
هر چقدر سعی کنم خویش را متمایز از کل فرضکنم، همین فردیتم را هم مدیون جامعه میدانم.
میخواهم همین گونه که هستم شناخته شوم؛
نه اینکه حالت فعلی من تقدس خاصی داشته و یا یک حقیقت ناب باشد، نه!
اما
فعلیتم برایم ارزشمند است، زیرا یک شبه بدان نرسیدهام، ایدهاش را از جایی سرقت نکردهام، مقلد کسی نبوده و مرید شخصی نیز نیستم
و شاید
ممکن است این حالت بعدها دستخوش تغییرات بنیادی قرار گیرد
اما
ترجیحم بر آن است با "فکر و تصمیم" خودم تطوری در هویتم رخ دهد نه با گزارههای تحمیلی عاقلانه یا عرف.:
عقل و عرفی که در طی تاریخ خود دچار دگرگونی میشوند چگونه مدعی حقانیتاند؟
اگر قرار باشد من به واسطه
خویش آیینی و بداعتم از اجتماع طرد شوم، آغوشم را با اشتیاق سمت انزوا میگشایم؛ زیرا بودن بین کسانی که نظرم را از وجودم پس میزنند؛ ظلم به خویشتن میدانم.
کیستم؟
موجودی که گمان میبرد میاندیشد و مختار است.
کجایم؟
در گسترهای که زبان مرزهایش را تحدید میکند.
#فروغ_امان
شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغههای کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمیخواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است.
دلتنگی برایِ.
برای اتاق چهارنفرمون و همسادههامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه.
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتیمون که سوژهمون بود.
برای کلاسا، نیمکتها
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادیهامون.
بیمهابا بودنامون.
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی.
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر میزدیم.
حس میکنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره.
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو میخواد، زهرایی که از خوابش برای آروم کردن بقیه میگذشت.
دلم برای مهربونیهای عظیمه یک ذره شده.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو.
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده.
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرسهای تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگیهای دیگه هستُ و هی عقل انکارشون میکنه.
دلم برای خودم تو اون زمانها تنگ شده، سالهای ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سالهای فوقالعادهای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم .
و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس.
پینوشت:
احوال پریشانتر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است.
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشناییها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری.
تسکین تسکین تسکین. با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسانها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم
برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!
اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بیسرومان منظم لطمهای وارد نشود
شاید شاید شاید.
در نهایت
بنبستی را آباد کند!
و زمان ناخواسته ما را خواهد برد
فروغامان
پسا پینوشت:
مجال
بیرحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده میکند.
احمد شاملو
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود.
پینوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راههایی برمیخوریم
که
چندراهیهایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد.
اما
کدام سو؟
در کدامین جهت به پرواز درآمدهایم؟
والعصر( و سوگند به زمان).
فروغامان
پینوشت:
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،
توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.
انسان دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را تنها از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!
ـ دالانِ تنگی را که درنوشتهام به وداع فراپُشت مینگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
احمد شاملو
برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
میتوان در هر قالبی که هستی بمانی
و
بذر بپاشی.
میتوانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی.
پزشک باشی و سلامتی بنشانی.
مادر باشی و محبت بهبار بیاوری.
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد.
و.
میتوانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری.
حالیا
به سان دانش که برای فراگیرشدن نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بیآلایشی وجود پاکبان حتمی است
بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا
تاب بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری
برای رشد.
معشوق؛
در قبال دلی که شیفتهاش کرده مسئول است.
●●●
پن:
حال ثمره عاشقی
از منظر هر صاحبدلی تفاوت دارد
فروغامان
چگونه در عصر حاضر دم از دنیای "ارتباطات" میزنیم؛
وقتی لمیده بر مبل یا دراز کشیده بر تخت؛ گوشی به دست بیتوجه به اطراف، نزدیکترین افراد دوروبرمان را نادیده میگیریم! صدایشان را نمیشنویم و یا شاید هم میشنویم اما درک نمیکنیم.
مجازی چه به روزمان آورد و چه شیرینی داشت که واقعی را رها کردیم.
روایتهایی از یاوری آدمیان گذشته اگر به گوشمان برسد؛ یا اسطوره میپنداریمشان یا افسانه!
چه از آن آدمیان یاریدهند و سخاوتمند مانده به جز نام!
آیا همین روابط مجازی برای انسان مدرن کفایت میکند؟
انسانی که در فضای وب لحظهای فردی را رها نمیکند؛ اگر به لحاظ فیزیکی در کنار همان شخص قرار گیرد آن همه توجه به او نشان نخواهد داد؛ چرا که بارها شاهد چنین موضوعی بودهایم.
آیا وقت آن نرسیده در نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدمها بازاندیشی کنیم؟
آیا واقعا از شیوه کنونی ارتباطات خود، خشنودیم؟
و اگر
خیر؛
بهتر نیست تجدید نظری صورت گیرد؛ تا از این بیشتر اتمیزه نشدهایم!
پینوشت؛
بذرها سخت منتظر آبیاری بودند اما کشاورز حواسش پی سرسبزی ف
باغ همسایه بود که تر و تازه بودند.
برایشان دست تکان میداد، از ته دل به حال
صاحبشان غبطه میخورد؛
دلش میخواست تمام زمین همسایه را تصاحب کند؛
آنقدر غرق آن سبزهها شد که صدای بذرهای مزرعهاش را نشنید.
بذرهای عطشان دیگر توان ایستادگی نداشتند؛ نقش بر خاک شدند
اما
کشاورز
همچنان به چمن مصنوعی همسایه چشم دوخته بود!
فروغامان
فروغ امان
فروغ امان
چگونه در عصر حاضر دم از دنیای "ارتباطات" میزنیم؛
وقتی لمیده بر مبل یا دراز کشیده بر تخت؛ گوشی به دست بیتوجه به اطراف، نزدیکترین افراد دوروبرمان را نادیده میگیریم! صدایشان را نمیشنویم و یا شاید هم میشنویم اما درک نمیکنیم.
مجازی چه به روزمان آورد و چه شیرینی داشت که واقعی را رها کردیم.
روایتهایی از یاوری آدمیان گذشته اگر به گوشمان برسد؛ یا اسطوره میپنداریمشان یا افسانه!
چه از آن آدمیان یاریدهند و سخاوتمند مانده به جز نام!
آیا همین روابط مجازی برای انسان مدرن کفایت میکند؟
انسانی که در فضای وب لحظهای فردی را رها نمیکند؛ اگر به لحاظ فیزیکی در کنار همان شخص قرار گیرد آن همه توجه به او نشان نخواهد داد؛ چرا که بارها شاهد چنین موضوعی بودهایم.
آیا وقت آن نرسیده در نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدمها بازاندیشی کنیم؟
آیا واقعا از شیوه کنونی ارتباطات خود، خشنودیم؟
و اگر
خیر؛
بهتر نیست تجدید نظری صورت گیرد؛ تا از این بیشتر اتمیزه نشدهایم!
پینوشت؛
بذرها سخت منتظر آبیاری بودند اما کشاورز حواسش پی سرسبزی
باغ همسایه بود که تر و تازه بودند.
برایشان دست تکان میداد، از ته دل به حال
صاحبشان غبطه میخورد؛
دلش میخواست تمام زمین همسایه را تصاحب کند؛
آنقدر غرق آن سبزهها شد که صدای بذرهای مزرعهاش را نشنید.
بذرهای عطشان دیگر توان ایستادگی نداشتند؛ نقش بر خاک شدند
اما
کشاورز
همچنان به چمن مصنوعی همسایه چشم دوخته بود!
فروغامان
آهنگ خاطرهانگیز بازار مُج شاهرخ شیردوست.
من تمام شهر را به دنبال نمادها و استعارههاییام تا حتی شده تلویحا مرا یاد فضای خردسالیام بیندازد.
وقتی به درختان نگاه میکنم؛ چشم از دیدن ریشههاشان فرو میبندم، چون خاک این جا شبیه زمین سرسبز کودکیام نیست.
چگونه حس تعلق به فضایی پیدا کنم که هیچ خاطرهای در آن نمییابم و از طرفی
در محلهی کودکیام
باغها جنگلی از آپارتمانند؛ جای درختان تنومندی که به آنها تاب میبستم نه تنها خالی، بلکه پر شدهاند!
و انسان
همین انسان شهری شده و مدرن
این چنین توانسته نقش خاطرات فردی و جمعی که تجسمش را فضای فیزیکی محل جستوجو میکردیم؛ برهم زند.
حالیا به کدامین سو پناه ببرم؟
تیرهای واقعیت جسمم را نشانه میگیرد؛
در نخچیرگاه کوچک خیالت درون خیالم
قطعه قطعه میشوم
خودخواسته؛
درد میکشم
اما
نمیمیرم؛
یک "چشمهایش" دیگر
با این تفاوت؛
نه فقط چشمهایش.
درباره این سایت