چند وقتیه موضوعهای مختلفی میاد به ذهنم
ولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمیمونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.
دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانشاموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛
هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه میشه آخرین روزش چقدر غریبه.
روزی که آدم میفهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره.
بعدش انتخابای مهمتری جلوروش قرار میگیره
مثل ارشد؛ اگه رشته کارشناسیش رو احساسی انتخاب کرده دیگه مقطع ارشد ازین خبرا نیست.
نقش "کار" و "شغل" پررنگ میشه.
مورد بعد فراق بود؛
از محیط دانشگاهی، از هماتاقی، از دوستان.
سخته، قلب آدم درد میاد موقع آخرین خداحافظی البته همش تاکید میکنی که اُمیدواری آخرین خداحافظیت نباشه.
هی تو دلت میگی بازم میشه دور هم جمع بشیم؟
اُمید قشنگه.
اُمیدوارم نقل بر عبث پاییدن نشه دیدار دوبارمون.
#به_دور_از_هیاهو
●●●
پن:
آنگاه که غروب را به شوق آمدنت
به نظاره نشستم
و منتظر پیوستن من و ماه شدم.
به میهمانان ناخوانده نمیاندیشیدم.
آه!
ابرهای تیره را عزیمت سفر نیست.
در آسمان دیدار لنگر انداختهاند.
کاش
ابرها ببارند.
بلکه پس از باران
آسمان صاف شود.
و شبش
تو را خواهم دید.
حتما؟
فروغامان
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت