حالا فرسنگها از محل زندگی کودکیام دورم، سوار تاکسی میشوم و پی کارهای روزمرهام میروم و میدوم .
و ناگهان از رادیو یک آهنگ فولکلور پخش میشود، تمام زندگیم در گذشته پیش چشمانم جان تازه میگیرد،
وضعیتم بیشتر شبیه تبلیغات مواد شویندهای است
که یک دفعه رنگهای خاکستری صفحه نمایشگر، یکدست سبز و پر طراوت میشوند.
آهنگ " گیلان، گیلان همیشه بهاره گیلان" پخش میشود؛
حالا من در نقطهای از کلانشهری هستم که دسترسیام به هر آنجا که اراده کنم میسر است؛اما چرا حسی را در این جا گم کردهام؟
راننده تاکسی صدای رادیو را کم میکند؛
در دل به خود میگویم احتمالا زبان آهنگ را درست متوجه نمیشود
و حالا
به این میاندیشم که من چه نسبتی با این فضا دارم
و
چرا تمام شهر برای من غریبهگانی کاملاند؟
و چرا ما زبان مشترک نداریم؛
اصطلاحات یکدیگر را به درستی در نمییابیم.
یاد بازار ماهیفروشان رشت میفتم؛
و آهنگ خاطرهانگیز بازار مُج شاهرخ شیردوست.
من تمام شهر را به دنبال نمادها و استعارههاییام تا حتی شده تلویحا مرا یاد فضای خردسالیام بیندازد.
وقتی به درختان نگاه میکنم؛ چشم از دیدن ریشههاشان فرو میبندم، چون خاک این جا شبیه زمین سرسبز کودکیام نیست.
چگونه حس تعلق به فضایی پیدا کنم که هیچ خاطرهای در آن نمییابم و از طرفی
در محلهی کودکیام
باغها جنگلی از آپارتمانند؛ جای درختان تنومندی که به آنها تاب میبستم نه تنها خالی، بلکه پر شدهاند!
و انسان
همین انسان شهری شده و مدرن
این چنین توانسته نقش خاطرات فردی و جمعی که تجسمش را فضای فیزیکی محل جستوجو میکردیم؛ برهم زند.
حالیا به کدامین سو پناه ببرم؟
درباره این سایت